IRANSYSTEM

ایران سیستم|IRANSYSTEM

IRANSYSTEM

ایران سیستم|IRANSYSTEM

IRANSYSTEM

تیم اموزشی ایران سیستم با هدف اشنا کردن علاقه مندان به اموزش مسائل کامپیوتر. نرم افزار . بازی و ...
در این سایت تلاش کردیم، تمامی نیازهای کاربران برای دسترسی سریع و آسان به محتوای کاربردی در حوزه‌های مختلف را هم‌ زمان فراهم آوریم.
با تشکر

حوصله داشتین این شعرو بخونید(:

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ق.ظ

تصویر مرتبط

 

 

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من 
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست 
....

.
ابر خاکستری بی باران 
راه بر مرغ نگاهم بسته 
وای ، باران 
باران ؛ 
شیشه ی پنجره را باران شست 
 از دل من اما 
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران 
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست 
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست 
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم 
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب 
خواب پروانه شدن می بیند 
مهر صبحدمان داس به دست 
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست 
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند 
از گریبان تو صبح صادق 
 می گشاید پر و بال 
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری 
تو بهاری ؟
نه 
بهاران از توست
از تو می گیرد وام 
هر بهار اینهمه زیبایی را 
هوس باغ و بهارانم نیست 
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو 
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز 
مزرع سبز تمنایم را 
ای تو چشمانت سبز 
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و 
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم 
و دراین راه تباه 
عاقبت هستی خود را دادم 
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا 
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم 
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن 
باز کن پنجره را 
تو اگر بازکنی پنجره را 
من نشان خواهم داد 
به تو زیبایی را 
بگذاز از زیور و آراستگی 
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد 
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب 
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را

....


باز کن پنجره را 
صبح دمید 
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید 
کودک قلب من این قصه ی شاد 
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت 
می توان
از میان فاصله ها را برداشت 
 دل من با دل تو 
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست 
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد 
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست 
باز هم قصه بگو 
تا به آرامش دل 
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

....

.
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد 
که مرا
زندگانی بخشد 
چشمهای تو به من می بخشد 
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا 
با وجود تو شکوهی دیگر 
رونقی دیگر هست 
می توانی تو به من 
زندگانی بخشی
یا بگیری از من 
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم 
من به سرگردانی
ابر را می مانم 
من به آراستگی خندیدم 
من ژولیده به آراستگی خندیدم 
سنگ طفلی ، اما 
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت 
قصه ی بی سر و سامانی من 
باد با برگ درختان می گفت 
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد 
من در ایینه رخ خود دیدم 
و به تو حق دادم 
آه می بینم ، می بینم 
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم 
چه امید عبثی 
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ 
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ 
تو همه هستی من ، هستی من 
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز 
تو چه کم داری ؟ هیچ 
بی تو در می ابم 
چون چناران کهن 
از درون تلخی واریزم را 
کاهش جان من این شعر من است 
آرزو می کردم 
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی 
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه 
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم 
در کوه 
گرد بادم در دشت 
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد 
بی تو سرگردانتر 
از نسیم سحرم 
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان 
بی تو - اشکم 
دردم 
آهم
آشیان برده ز یاد 
مرغ درمانده به شب گمراهم 
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق 
نه مرا بر لب ، بانگ شادی 
نه خروش
....

.
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد 
جنگل جان مرا 
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
....

.
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت 
باز برمی گردم 
و صدا می زنم :
” ای 
باز کن پنجره را 
باز کن پنجره را 
در بگشا
که بهاران آمد 
که شکفته گل سرخ 
به گلستان آمد 
باز کن پنجره را 
که پرستو می شوید در چشمه ی نور 
که قناری می خواند 
می خواند آواز سرور 
 که : بهاران آمد 
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را 
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام 
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ 
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم 
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو 
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو 
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها 
وصبوری مرا 
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم 
دست من خالی نیست 
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت 
باز برخواهم گشت 
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی!
 باز کن پنجره را “ 
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد 
من و تو ما نشویم 
خانه اش ویران باد 
من اگر ما نشوم ، تنهایم 
تو اگر ما نشوی 
خویشتنی
....

.
دشتها نام تو را می گویند 
کوهها شعر مرا می خوانند 
کوه باید شد و ماند 
رود باید شد و رفت 
دشت باید شد و خواند 
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز 
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد 
درد را باید گفت 
سخن از مهر من و جور تو نیست 
سخن از تو 
متلاشی شدن دوستی است 
و عبث بودن پندار سرورآور مهر 
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی 
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست 
با غباری از غم 
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار 
آشیان تهی دست مرا 
مرغ دستان تو پر می سازند 
آه مگذار ، که دستان من آن 
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد 
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد 
من چه می گویم ، آه 
با تو کنون چه فراموشیها 
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست 
تو مپندار که خاموشی من 
هست برهان فراموشی من 

 

 

و چقدر این شعر زیباست!!^_^

#حمید_مصدق

  • ۹۶/۱۲/۲۶
  • mojtaba khatibi

حمید مصدق

نظرات  (۵)

دوتا خط اول و خوندم
دوتا از وسط
دوتای اخریو

کلا قشنگ بود
شعر بسیار زیباییست
ممنونم
پاسخ:
خواهش میکنم
  • عاشق خــــــدا
  • فوق العاده اس ^_^
    خیلی زیباست
    نصفشو خوندم
    بعدا میام همشو با یه موسیقی نرم لایت گوش بدم و بخونم :)
    پاسخ:
    ممنون(:

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی